حکایاتی خواندنی از بهلول
روزی عربی از بازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد. از بخاری که از سر دیگ بلند می شد خوشش آمد و تکه نانی برداشته و…
روزی عربی از بازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد. از بخاری که از سر دیگ بلند می شد خوشش آمد و تکه نانی برداشته و…
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچکس در میان ننهی. گفت: ای پدر فرمان تو را راست، نگویم ولی کن خواهم مرا…
به سفارشات ، لیست علاقه مندی و پیشنهادات خود دسترسی پیدا کنید.
متشکرم...
عالی بود...
سلام. کارشناسی نداریم...
سلام چندتا سنگ خاص دارم به نظرم طبق چیزی که در پست های شما و...